نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 27
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 1571
بازدید سال : 7337
بازدید کلی : 176645

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 1571
بازدید کل : 176645
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1398
نظرات

 

نوشتن این رمان را در سال 1384 درست بعد از  پایان رمان قصه عشق ( می بینمت که تماشا  نشسته ای  مرا )  آغاز  نمودم. اما در پایان  فصل  ششم متاسفانه نوشتن آن  متوقف شد .

هنوز هم از نظر ذهنی قادر به  نوشتن ادامه  آن  نیستم. لذا از شما  می خواهم که در ذهن  خود برای آن  پایانی بنویسید و   اگر این  کار را  انجام دادید  . خوشحال می شوم نوشته  شما را  بخوانم.

 ارادتمند

صلاح الدین  احمد  لواسانی

تعداد بازدید از این مطلب: 501
موضوعات مرتبط: رمان های من , رمان صفر انسان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

وارد اتاق كه شدم، استرس عجيبي همه وجودم رو گرفته بود.......... اين سومين باري بود كه به اين اتاق پا ميذاشتم.......... البته اينبار با دفعات قبل خيلي فرق داشت.......... من دفعات گذشته ميهمان بودم. اما اين بار اومده بودم تا به عنوان دستيار با پرفسور همكاري كنم. پرفسور يزدان نعمتيان استاد دانشگاه هاروارد، چهل و هشت ساله، قد بلند، با مو و ريشهاي جو گندمي، بسيار خوشرو، داراي برد فوق تخصصي در جامع شناسي اديان و انسان شناس برجسته ايراني، كه بيش از سي سال در آمريكا زندگي، تحصيل، كار و تحقيق ميكنه. حس جالبي داشتم من تلاش زيادي كرده بودم تا خودم رو به پروفسور نزديك كنم و بالاخره امروز به نتيجه رسيده و از اين به بعد بعنوان دستيار با او شروع به كار ميكردم. اتاق دكتر داراي نظمي دقيق و قابل تحسين بود، همه چيز سر جاي خودش قرار داشت، اين نظم بي اختيار آدم رو ياد نوعي ديسيپلين جنتلمنانه انگليسي مينداخت.......... و من بر عكس او آدمي شلخته و بي بند و بار.......... اتاقم بازار مكاره اي كه توش همه چيز هست و هيچ چيز پيدا نميشه.......... حالا با اين وصف من شدم دستيار پرفسور يزدان. منظمترين شخصيت دانشگاه هاروارد يعني پرفسور و بي دست و پاترين و شلختهترين عضو اون، يعني من،.......... چي ازاين معجون دربياد خدا ميدونه.
در ملاقاتهاي قبلي، من همه اتاق رو حسابي ورانداز كرده بودم و اين از چشمان تيز بين استاد پنهان نمونده بود. تا اونجا كه، وقتي داشتم با نگاهم روي ميز ش رو وارسي ميكردم، به شوخي به مدير گروه كه هنگام معرفي من بعنوان دستيار جديد، حضور داشت گفت: خب اينبار برام يه شرلوك هلمز راست راستكي آوردين.......... آقاي جاناتان لبخندي زد و گفت: مگه شما همين رو نميخواستين.......... پرفسور با تبسم جواب داد: چرا.......... اما ؟ ..........

پرفسور جاناتان پرسيد: اما چي ؟ ..........
او درحاليكه چهرهاي متفكر به خودش گرفته بود گفت: بايد ببينيم جسارت لازم رو هم داره يا نه.......... البته اين نكته بزودي مشخص خواهد شد.......... و ادامه داد: فكر ميكنم زيركي لازم درش هست.......... و اينم، يك پوئن مثبت ديگه است. جلسه معارفه به پايان رسيد و قرار شد از فردا كارم رو شروع كنم.

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 278
موضوعات مرتبط: رمان صفر انسان , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات


من اصولا آدم كنجكاوي بودم، واسه همين مادرم هميشه بهم مي گفت : اين فضولي هات بالاخره كار دستت ميده.......... تو همين فكر و خيالات بودم كه در اتاق باز شد و پرفسور از در اومد تو.......... دستپاچه سلام كردم.......... لبخندي زد و جواب سلامم رو خيلي خودموني داد و اضافه كرد: مي بينم تحقيق و تفحص رو از همين روز اول شروع كردي.......... و با نگاه، به دفتر روزانهاش كه دستم بود اشاره كرد.
اولين قاف رو داده بودم.......... عرق سردي روي پيشونيم نشست.......... منتظر بودم توبيخم كنه، داشتم با خودم فكر مي كردم كه با چه روشي دمبم رو مي گيره و ميندازه بيرون.......... كه با لبخند ادامه داد: اينجا آزاد هستي به هرچه مي خواهي دست بزني.......... و يا از اونها استفاده كني.......... فقط تنها شرطم اينه كه هرچي رو بر ميداري دوباره به همون ترتيب سر جاي اولش بزاري..........
نفس راحتي كشيدم و گفتم: چشم حتما جناب پرفسور..........
و باز ادامه داد: يه نكته ديگه.......... ما از اين به بعد با هم همكاريم.......... اگر بخواهي روزي صد بار منو جناب پرفسور خطاب كني كار براي هردومون مشكل ميشه.......... پس وقتي با هم تنها هستيم منو با القابي نظير آقا، جناب و.......... صدا نزن.
گفتم: چشم جناب پرفسور.......... اِ.......... ببخشيد پرفسور..........
حرفم رو قطع كرد و گفت: گفتم كه از اين الفاظ قلمبه سلمبه استفاده نكن. گفتم: چشم..........
پرفسور پرسيد: راستي اهل كدوم شهر ايران هستي؟ ..........
جواب دادم: با اجازه تون بچه تهرون.......... و ادامه دادم: شما چي؟ ..........
پرفسور لبخندي زد و گفت: منم همينطور و زد زير خنده..........
متوجه شدم كه سربسرم مي ذاره.......... گفتم پرفسور.......... جون شما راست گفتم. من، جد اندر جدم بچه تهرون هستن.......... بازارچه نايب السلطنه.......... خيابون ري.......... امامزاده يحيي ، باز هم خندهاي كرد و گفت: باهات شوخي كردم.......... من متولد كرمانشاه هستم.......... خيابون پهلوي. اما بيست و هفت سالي هست كه نتونستم به ايران برم.......... اما خيلي دوست دارم سري به زادگاهم بزنم.
خب پرفسور شما اجازه بدين، من برنامه ريزي ميكنم با هم يه سفر ميريم و بر ميگرديم. پرفسور در حاليكه با دست آروم به پشت من ميزد، گفت: هنوز نيومده ميخواي بري جوون ؟ صبر كن، آهستهتر، با هم بريم..... و بعد گفت: ما با هم حتما به ايران خواهيم رفت؛ اما فعلا موقع كاره.
چشمي گفتم و ادامه دادم: من در خدمتم.
در حاليكه پشت ميزش قرار ميگرفت گفت: عجله نكن، بايد صبر كنيم تا دستيار ديگرم هم از راه برسه، صداي ضربهاي به در خورد و رشته افكارم رو پاره كرد، پرفسور گفت: خب اونم از راه رسيد.
با صدايي كه از پشت در قابل شنيدن بود گفت: بفرمايين تو..........

دستگيره در آروم حركت كرد و در روي پاشنه چرخيد.......... در همين زمان بوي عطري زنانه تمام اتاق رو پر كرد..........
به محض اينكه وارد شد كبودي كوچيكي كه روي پيشوني داشت، نظرم رو جلب كرد. يك متر و هشتاد و سه قد، چهارشانه، بدني استوار و قوي و چشماني زيبا و در عين حال نافذ و جويا كه نشون دهنده هوش سرشار اون بود. وقتي وارد شد گفت: سلام پرفسور.
پرفسور خيلي كوتاه جواب سلامش رو داد و پرسيد پيشونيت چي شده؟ باز رفته بودي صخره نوردي و بعد بدون اينكه منتظرجواب اون بشه رو به من كرد و گفت: ايزابلا كورت دستيار من.......... و با همون لحن به اون گفت: رضا روحاني همكار جديد ما..........
دستش رو به طرفم دراز كرد و با لحجهاي شيرين به فارسي گفت: سلام.......... كوشبكتم.
دستش رو به نشانه دوستي فشردم.......... اما حس ديگهاي من رو وا داشت تا بياختيار بهش بگم..........
You are so beautiful & attractive too خيلي صميمانه پاسخ داد. از لطف شما ممنونم. من فارسي رو بلد هستم. از شما كواهش ميكنم با من فارسي حرف بزنين. من ميكام فارسي رو كوب، كوب ياد بگيرم.
پاسخ دادم: البته.......... حتما.......... لبخندي به نشانه تشكر روي لباش نشست.
ايزابلا اهل پرو بود، چهرهاي برنزه و بسيار جذاب داشت كه منو مجذوب خودش كرده بود. با خنده بهش گفتم: پس ميخوام اولين درس از زبان فارسي رو بهت ياد بدم.
با خوشحالي گفت: اوه.......... ممنون.......... اين عاليه..........
گفتم: ما در فارسي براي خطاب قرار دادن كسايي كه قرار با هم دوستاني نزديك و صميمي باشيم و با هم كار كنيم، ديگه از كلمه شما استفاده نمي كنيم.
با تعجب پرسيد پس چه ميگوييد؟
گفتم: مي گيم.......... تو..........

تكرار كرد: تو.......... تو.......... كوب.......... سعي ميكنم ياد بگيرم، و باز تكرار كرد.......... تو..........
رو به پرفسور كردم و گفتم: پرفسور شما..........
ايزابلا حرفم رو قطع كرد و گفت: شما.......... نه.......... تو..........
من و پرفسور زديم زير خنده.
پرسيد: چيه؟ .......... چرا ميكنديد؟ .......... كودت گفتي شما نه.......... تو.
براش توضيح دادم ما بزرگترها رو براي احترام هميشه شما صدا مي كنيم..........
اين حرف رو كمي براي خودش حلاجي كرد و بالاخره به نتيجه اي كه ميخواست رسيد، رو به من كرد و گفت: پس شما، .......... تو هستي..........
سپس رو به پرفسور كرد و گفت: و شما، .......... شما.
كوب فكر مي كنم فهميدم....................
پرفسور كه تا اون موقع مشغول مرور پرونده اي بود كه جلوش قرار داشت گفت: منم فكر ميكنم بهتر فعلا آموزش زبان فارسي رو به يه وقت ديگه موكول كنين. ما مقداري اطلاعات و چند تا ماخذ لازم داريم كه شما بايد به مركز اسناد و كتابخونه دانشگاه برين و دنبالشون بگردين. بعد ليستي رو به دست ما داد.
خب تكليفمون روشن شد.......... ليست رو از پرفسور گرفتيم و با هم به سمت كتابخونه دانشگاه حركت كرديم..........

تعداد بازدید از این مطلب: 272
موضوعات مرتبط: رمان صفر انسان , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

Crema de Nuez نوعي سوپ گردو بود. قيافه اش كه فريبنده به نظر ميرسيد قاشق اول رو با احتياط دهنم گذاشتم. ايزابلا كاملا مراقب من بود، ميخواست ببينه كه چه عكس العملي از خودم نشون ميدم.......... خوشمزه بود.......... چشمكي به نشونه تاييد به اون زدم و به خوردن ادامه دادم. ايزابلا هم لبخندي زد و شروع به خوردن كرد. بلافاصله بعد از تمام شدن سوپ نوبت به غذا رسيد، در حاليكه گارسون مشغول سرو غذا بود، پرسيدم اسم اين چيه؟.......... ايزابلا جواب داد: آروز بلانكو كن وردوراس Arroz Blanco con Verduras، در حقيقت نوعي غذا از برنج و سبزيجاته. اينبار با اطمينان بيشتر از، انتخاب اين زيباروي لاتيني شروع به صرف غذايي كه سفارش داده بود كردم، واقعاً خوشمزه بود.......... دو گيلاس شراب سرخ هم برامون روي ميز گذاشتن كه همراه غذا خورديم، تقريبا ساعت نه و نيم بود كه از رستوران زديم بيرون.......... يه تاكسي گرفتيم و به طرف خونه ايزابلا حركت كرديم. شادابي و طراوتي كه توي وجود اون قرار داشت من رو مجذوب كرده بود. در تمام طول راه با هيجان از كارهاش ميگفت. عاشق طبيعت بود و همه آخره هفته ها رو براي كوهنوردي و صخره پيمايي به خارج شهر ميرفت و من خيره نگاهش ميكردم. كاملا به هيجان اومده بود و با آب و تاب از صخره نوردي هاش تعريف ميكرد. گفتم: پيشونيت..........
دستي به محل كبودي كشيد و در حاليكه لبخند زيبايي به لباش نشسته بود گفت: يه سي، چهل متري سقوط آزاد داشتم.......... ميخ رو محكم نكرده بودم در رفت.......... البته شانس آوردم و با طناب كمكي خودم رو جمع و جور كردم.......... همين موقع بود كه به خونهاش رسيديم، پيشنهاد كرد كه برم بالا و قهوهاي با هم بخوريم. با اينكه شديداً تمايل داشتم اينكار رو انجام بدم. اما بدليل اينكه فردا روز پر كاري رو در پيش داشتيم و از طرفي هر دو خسته بوديم، اين دعوت رو به شب ديگري موكول كردم. اون هم خداحافظي كرد و وارد خونه شد و من با همون تاكسي به طرف خونه بر گشتم.......... بايد اعتراف كنم در ميانه راه پشيمون شدم. اما ديگه براي برگشت واقعاً دير بود.......... احساس كاملاً ويژهاي به اون پيدا كرده بودم

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 230
موضوعات مرتبط: رمان صفر انسان , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات


دير رسيدم.......... پرفسور و ايزابلا سرگرم گفتگو در مورد يافته هاي ديروز ما بودن، عذر خواهي كردم و روي يكي از كاناپههاي اتاق كنار ايزابلا و روبروي پرفسور كه پشت ميز كارش قرار داشت نشستم. پرفسور در حاليكه پيپ خودش رو روشن ميكرد گفت: اونچه كه ما براي تكميلو اثبات بخشي از نظريه مون لازم داريم اينه كه دقيقا بدونيم هريك از اديان يا آيينهاي موجود چه داستاني بر پيدايش انسان دارند. ايزابلا در حاليكه نگاهي به يادداشته اش ميكرد گفت: ببينيد تا اونجا كه ما متوجه شديم، تكريباً تمامي آيين ها و مذاهب موجود، بر روي اين نظر كه زادگاه انسان زمين نيست، اتفا" نظر دارند و هر كدوم بهشتي رو ترسيم ميكنند و معتكدند كه كاستگاه انسان اون پارادايزه.
من اضافه كردم: و البته همه اين اديان پيروان خودشون رو به بازگشت مجدد به اون بهشت بشارت ميدن.
پرفسور لبخندي زد و گفت: پس شما ميخواين بگين كه انسان يك موجود زميني نيست. من و ايزابلا با هم گفتيم بله، يك موجود زميني نيست.
ايزابلا گفت: خوب اينا تا اينجا همه كصههاي اديانِ.......... و ما نمي توانيم نظريه كودمونو، تنها بر اساس داستانها بنا كنيم.
من پرسيدم: شما چي؟
پرفسور لبخندي زد و گفت: من هم همينطور فكر ميكنم. اما تفكرات من هم براي اينكار كافي نيست. ما بايد دنبال شواهدي قوي و محكم بگرديم.
من گفتم: فكر ميكنم ما نياز به همكاران بيشتري داريم كه تو حوزه هاي مختلف از جمله زيست شناسي، شيمي و.......... تجربه لازم رو داشته باشند.
پرفسور پاسخ داد: ما نه بودجه لازم براي جذب چنين همكاراني رو داريم و نه نيازي به همكاري تمام وقت اونها. شما بايد سر نخ هايي رو پيدا كنين و بعد از اون به سراغ متخصصين امر بريم.
ايزابلا گفت: ما بايد براي شروع كار جدي روي اين نظريه، به تعدادي اصول اوليه و ثابت احتياج داريم.
من اضافه كردم و البته تعدادي فرضيه وسوال .......
پرفسور پاسخ داد: خب داريم.
ايزابلا گفت : و اونا چي هست؟
پرفسور دفترچه كوچكش رو كه روي ميزش بود برداشت و گفت: ياد داشت كنيد. فقط بخاطر داشته باشيد در مورد اين فرضيه ها تا به نتايج قطعي نرسيديم با كسي حرف نزنيد. و ادامه داد، از اين به بعد مطالعات خودتون رو روي اين موضوعات متمركز كنيد. هر دو گفتيم چشم و شروع كرديم به ياد داشت حرفهاي پرفسور. پرفسور گفت: من به جاي كلمه اصل از عبارت پندار وپنداشت رو معادل فرضيه استفاده ميكنم.
پندار اول:
جهان هستی با توجه به نظم حاکم و گستردگی آن يقيناً توسط انديشه و قدرتی برتر پديد آمده که ما قادر به تحليل و شناخت آن نيستيم. لذا بی آنکه بخواهيم خود را درگير بحثی بی فايده در راه اثبات آن نماييم اين انديشه برتر را پروردگار هستی نام مي نهيم. شما نيز مجاز هستيد هر نام ديگری برای آن انتخاب نماييد.

پندار دوم:
واحد زمان يک مفهوم کاملا نسبی و قراردادی است. که انسان برای شناخت و تبيين فواصل محسوسات پيرامون خود وضع نموده و در پهنه هستی کاربردی ندارد. هر تماشاگر ديگری در اين بيکران، ممکن است بر اساس محسوسات خود مقياسهای متفاوتی را تبيين و مورد استفاده قرار دهد، که بی ترديد محدود به پهنه شناخت، پيرامونی خود او خواهد بود.
پندار سوم:
زمين نه تنها محور هستی نيست، بلکه خاستگاه بشر نيز نبوده و بنا به دلايلی که بر ما روشن نيست پس از خلق به زمين انتقال داده شده است. ما تنها ميتوانيم بر اساس حدس و گمان دلايلی را برای اين اسکان بر شماريم.
پندار چهارم:
انسان چه در خاستگاه اوليه خويش و چه در زمين، موجودی فضايی محسوب گرديده و غرق در فضای لايتناهی است. انسان موجودی است کوچک در مقايسه با مجموعه حيات موجود در زمين. زمين از سيارات کوچک منظومه شمسی. منظومه شمسی از منظومههای کوچک کهکشان راه شيری و کهکشان راه شيری از کهکشانهای کوچک در دامنه ديد اخترشناسان زمينی در جهان محسوس ميباشد. همه اينها دال بر ناچيز بودن ما در دستگاه عظيم هستی است.
....اما پنداشتهاي موجودي كه ميتوان و بايد اونهارو موردتحقيق و تحليل قرار داد .
پنداشت اول:
زمين کشتگاه انسان است. او توسط موجوداتی هوشمند كه خود مخلوق پديدآورنده جهان هستند خلق و با استفاده از تکنولوژی بسيار توسعه يافته بر روی کره زمين بعنوان بستر مناسب کشت، مستقر گرديده است.
پنداشت دوم:
انسان نه تنها در چرخه تکاملی و منطقی موجودات زنده پديد آمده بر روی کره زمين قرار ندارد. بلکه بنا به شواهد بسيار بر هم زننده چرخه طبيعی اين سيستم ميباشد. خب اين هم پنداشتهاي ششگانه من براي بررسي و تحقيق پيرامون تئوري صفر انسان. و حالا بايد بريم دنبال تحقيق و اثبات اين فرضيهها و تبيين نهايي تئوري صفر انسان. دو روز تعطيلي آخر هفته رو خوش بگذرونيد و از دوشنبه پاشنه كفشاتون رو ور بكشين براي يك پروژه سخت و طولاني.
پرفسور بعد از گفتن آخرين جمله دفترچه
اش رو بست و روي ميز گذاشت و عميقا" به فكر فرو رفت. ما هم داشتيم فكر ميكرديم.

تعداد بازدید از این مطلب: 246
موضوعات مرتبط: رمان صفر انسان , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

ساعت 11:30 دقيقه بود كه من و ايزابلا دفتر پرفسور رو براي تهيه مقدمات تحقيق پيرامون محورهايي كه مطرح كرده بود ترك كرديم. ابتدا به پيشنهاد من به يه رستوران رفتيم و ناهار مختصري خورديم. بعد از نهار به مركز اسناد دانشگاه رفتيم و ابتدا به بحث پيرامون تقسيم بندي مطالبي كه بايد جمع آوري بكنيم پرداختيم. باور كردني نبود ما با صدها سرفصل كوچيك و بزرگ سرو كار داشتيم كه بسيار متنوع و ناهمگون بودن.
از مفاهيم جامعه شناسي بگير تا بيگ بنگ با توجه به حساسيت اين موضوع با ايزابلا قرار گذاشتيم اول روي استخراج و تدوين اين سرفصلها كار كنيم. نشستنمون اونجا بي فايده بود. چون امكان بحث و گفتگو اونجا وجود نداشت. به پيشنهاد ايزابلا به يك پارك بزرگ و خلوت رفتيم. يه گوشه دنجي رو پيدا كرديم و روي چمن ها نشستيم ايزابلا دفتر چه يادداشتش رو در آورد و شروع به زير رو كردن اون نمود. خيلي سريع صفحه مورد نظرش رو پيدا كرد. تيترهاي شش گانهاي كه پرفسور بيان كرده بود.
رو به من كرد وگفت: موافقي شروع كنيم.
گفتم: شروع كنيم.
ابتدا از آناليز هر تيتر آغاز كرديم و بعد از آناليز هر بخش به طرح سوال پيرامون اونها
پرداختيم و اين كار تا جايي كه خورشيد اندك نوري به ما مي بخشيد ادامه داشت.
با تاريك شدن هوا صداي قار و قور شكمامون هم بلند شد. شام خوشمزهاي خورديم و ايزابلا رو به خونه اش رسوندم. اينبار با اصرار نذاشت برم و من رو برد بالا تو آپارتمان كوچيك و جمع و جورش. روي مبل بزرگ و قشنگي كه كنار حال بود نشستم. ايزابلا به آشپزخونه رفت و بعد از چند دقيقه با دوتا فنجون قهوه به طرفم اومد و كنارم نشست و گفت: ببكشيد كه اينجا درهم، بر هم هست.
خندهاي كردم و در حاليكه يكي از فنجون ها رو از دستش مي گرفتم گفتم: نگران نباش. تو اگه خونه من رو ببيني ديگه به اينجا نمي گي در هم بر هم.
خندهاي كرد و گفت: پس تو هم شِل.......... شِلتا..........
گفتم: آره شلخته..........
تكرار كرد شِل تاكته.......... و دو سه بار اين كلمه رو پشت سر هم گفت.
گفتن حروف " ق و خ و گ " بسيار براش مشكل بود و اين باعث ميشد لهجه شيريني پيدا بكنه. كمتر به غربيها رفته بود خيلي اخلاقهاش شبيه شرقيها بود. خون گرم، صميمي و مهربون، كم كم داشت ته قلبم يه اتفاقات خاصي مي افتاد. كه ميدونستم چيه. دوستش داشتم. احساس لذت بخشي بود. اما باخودم فكر كردم زوده كه در اين مورد باهاش حرف بزنم.
ميدونستم اون هم احساس ويژه اي نسبت به من پيدا كرده. اما از عمقش مطمئن نبودم.
توي همين افكار قوطه ميخوردم كه گفت: رضا دوست داري اين دو روز تعطيلي رو با من به ميون طبيعت بيايي؟
كمي فكر كردم و گفتم: اما من مثل تو ورزشكار نيستم.
خندهاي كرد و آرام گفت: نه به يه جاي آروم ميريم. تا كمي ازطبيعت انرژي بگيريم.
گفتم: باشه. قبول.
گفت: رضا ميتونم يه سوالي ازت بپرسم؟
گفتم: بپرس.
گفت: نظر تو در مورد من چيه؟ش
نگاهي تو چشماش كردم و گفتم: بنظر من تو دختري خونگرم، باهوش و بسيار زيبا هستي؟ من در همون برخورد اول متوجه همه اينها شدم.
پرسيد: از ديدِ يه مرد شرقي يه زن ايدهآل كيه؟
درحاليكه چشمامون كاملا تو هم گره خورده بود جواب دادم: همه خصلتهايي كه الان در تو شمردم به اضافه همسري مهربان و مادري فداكار بودن.
سرش رو پايين انداخت و گفت: بنظرت من اين ويژگيها رو دارم. با دستم چونه اش رو گرفتم
و بالا آوردم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم. گفتم: داري.
گفت: رضا من.......... دستم رو، روي لباش گذاشتم به اين معني كه ادامه نده و خودم گفتم: من از همون اولين لحظهاي كه ديدمت حس خوبي بهم دست داد. اما نميدونستم آيا اين حق رو دارم كه دوستت داشته باشم يا نه؟
ايزابلا من عاشق تو شدم. از همون لحظهاي كه در اتاق پرفسور رو باز كردي و وارداتاق شدي.
ايزابلا دستاي من رو تو دستش گرفت و گفت من هم همينطور. دوستت دارم رضا.......... دوستت دارم. بوسهاي گرم و طولاني، سكوتي عميق رو كه دنيايي حرف با خودش داشت به همراه آورد.

تعداد بازدید از این مطلب: 290
موضوعات مرتبط: رمان صفر انسان , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات

 

دو روز آرام و بي هياهو رو در محيط جنگلي سر سبز و زيبا پشت سر گذاشتيم در حاليكه نقشه هاي زيادي براي آينده مون كشيديم.
البته اين به اين معني نبود كه از انديشه دستيابي به مفهوم حقيقي و واقعيت صفر انسان غافل شده و اونو فراموش كرده باشيم. بلكه بر عكس اين موضوع و همكاري با پرفسور يكي از اهداف و فصول مشترك زندگي آينده ما شد.
صبح روز دوشنبه وقتي به اتفاق ايزابلا در دفتر پرفسور حاضر شديم. پرفسور پشت ميز كارش مشغول مطالعه مداركي در مورد يافته هاي زيست شناسان درزمينه زمان تقريبي جايگيري انسان دركره زمين بود.
با ورود ما سرش رو از روي كاغذ ها بلند كرد و جواب سلام مارو داد.
ايزابلا چند شاخه گلي رو كه من سر راه براش خريده بودم توي گلدان روي ميز پرفسور قرار دادو اون رو پر از آب كرد.
پرفسور كه داراي حس ششمي بسيار قوي بود پرسيد: اتفاق خواصي افتاده كه لازم من از اون مطلع بشم.
ايزابلا در حالي كه كمي صورتش از خوشحالي همراه با شرم سرخ شده بود سرش رو پايين انداخت .
من رو به پرفسوركردم و گفتم : راستش پرفسور من و ايزابلا با هم نامزدشديم و ميخوايم با هم ازدواج كنيم.
پرفسور بدون ذره اي تعجب گفت : مباركه ....براتون زندگي خوبي آرزو مي كنم.
ايزابلا متحير پرسيد: شما تعجب نكرديد؟
پرفسور در حالي كه لبخندي رو لباش نشسته بود گفت: نه ..... اگر اين اتفاق نمي افتاد ، تعجب ميكردم.
پرسيدم : چطور پرفسور ؟
پرفسور در حاليكه ازپشت ميزش بيرون مي اومد . دستي روي شانه من زد وگفت : من مدتي هست كه از نگاه هاي شما دوتا متوجه شده بودم بزودي چنين اتفاقي خواهد افتاد.آدم ها شايد بتونن احساساتشون رو در رفتار ظاهري پنهان كنن . اما چشماي اونا لوشون ميده .......... خب حالابايد ديد تكليف تحقيقاتمون چي ميشه .........
ايزابلا بلافاصله حرف پرفسور رو قطع كرد وگفت : من و رضا تا آكر راه با شما هستيم. اين رو مطمئن باشين. مگه نه رضا ؟
حرفش رو تاييد كردم و گفتم. پرفسور ما جدي تر از گذشته تحقيقات خودمون رو ادامه ميديم .... حالاهم اگه اجازه بدين بريم سراغ نتايج كار انجام شده و در همين حال دفترچه ياداشت هام رو از توي جيبم در آوردم..
پرفسور گفت : بفرمايين من سراپا گوشم.
من ادامه دادم : ببينيدپرفسور من و ايزابلا به اين نتيجه رسيديم كه ابتدا بايد نظمي به ياداشت هامون در مورد نظرات اديان ، زمين شناسي ، نجوم ، زيست شناسي و ساير موارد در حوزه صفر انسان بديم و اونا رو جمع بندي كنيم.
خوب اينكار رو از چه زماني شروع ميكنين ؟
ايزابلا گفت : اينكار شروع شده وسپس يادداشت هاي مشتركمون رو از توي كيفش در آورد به دست پرفسور داد.
پرفسور يادداشتها رو به من برگردوند و گفت : متاسفانه عينك مطالعه ام اشكالي پيدا كرده دادم درستش كنند . اگه اشكالي نداره نكات مهمش رو برام توضيح بده .
يادداشت ها رو از پرفسور گرفتم و شروع كردم : تا حالا نظريه هاي مختلفي درباره پيدايش و خلقت بشريت ارائه شده ، گروهي معتقد به تكامل تدريجي موجودات بر روي زمين بوده (نظريه تكامل) بوده و انسان را گونه تعقل يافته حيوانات مي دوند.... و گروهي معتقد به انتقال انسان از كرات ديگر به زمين(نظريه انتقال) بوده و معتقدند منشأ خلقت بشري را بايد در جاي ديگري جستجو كرد .
نگاه اديان توحيدي در حوزه پيدايش انسان، متأثر از تفكرات ديني قرن هاي دور، با محوريت يكتا پرستيه .
بزبان ساده تر اين نوع نگاه اشاره به دوره اي داره كه اون رو دوران طايفه عهد يا عصر امت واحده ميگن . كه شامل خلقت يك زوج انسان در ابتدا ، و گسترش اون به امتي بزرگ طي دو ميليون ساله گذشته است.كه در مباني انديشه اسلامي امت آدم و حوّا بهش مي گن. تبلور اين انديشه رو ميشه در اين گفتار قران مشاهده كرد.
و ما شما را آفريديم سپس صورت بندي كرديم، بعد به فرشتگان گفتيم كه براي آدم خضوع كنيد آنها همه سجده كردند جز ابليس كه از سجده كنندگان نبود. (خداوند به او) فرمود در آن هنگام كه به تو فرمان دادم چه چيز تورا مانع شد كه سجده كني. گفت من از او بهترم، مرا از آتش آفريده اي، او را از گل... و اي آدم تو و همسرت در بهشت ساكن شويد و از هر چه كه خواستيد بخوريد اما به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران خواهيد بود. سپس شيطان آندو را وسوسه كرد، تا آنچه از اندامشان پنهان بود آشكار سازد و گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرد مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد يا جاودانه (در بهشت) خواهيد ماند، و هنگامي كه از آن درخت چشيدند اندامشان بر آنها آشكار شد و شروع كردند به قرار دادن برگهاي (درختان) بهشتي بر خود تا آن را بپوشانند. و پروردگارشان آنها را ندا داد كه آيا شما را از آن درخت نهي نكردم و.. فرمود (از مقام خويش) فرود آييد در حالي كه بعضي از شما نسبت به بعضي ديگر دشمن خواهيد بود.
آيات 19 تا 27 سوره اعراف
زر تشت هم در بيان اين مفهومنقطه نظرات خودش رواينجوري بيان كرده . دو گياه از زمين روئيدند و هريك تبديل به انسان يكي زن و ديگري مرد شدند . اون از آفرينش كيومرث به عنوان نخستين انسان فاني يا الگوي انسان فاني صحبت به ميان آورده وخلقت هستي رو به اين شكلشرح داده
پيدايش آدمي در فراگرد كلي و پيش روند، آفرينش بوده و هست....[10] در ابتدا اهورمزد عالم ارواح را آفريد و بر آن سه هزار سال سلطنت كرد... پس از آن اهورمزد به آفريدن عالم مادي همت گماشت و در شش دوره آنرا آفريد و انسان در دوران آخري به وجود آمد، آفرينش عالم مادي سه هزار سال طول كشيد.[11]
نوشته ها رو پايين گرفتم و چند لحظه اي سكوت كردم تا اگه پرفسورنكته اي رو ميخواداضافه كنه بگه. پرفسور كمي توي صندلي خودش جابجا شدو گفت پس به طور خلاصه ميشه گفت كه اسلام، يهود و مسيحيت در اينكه آدم و حوا توسط خداي متعال دفعتاً و از خاك خلق شده اند اشتراك نظر دارن. و در فريفته شدن آنها و خوردن از درخت ممنوعه و خروج شون از بهشت توسط خداوند هم متفقن.
بزبان ساده تر طبق نظر اين اديان انسان در جايي بنام بهشت يكمرتبه خلق و در آنجا ساكن گرديده ، اما بدليل اشتباه يا گناهي كه مرتكب شده اخراج و به زمين انتقال داده شده .
ايزابلا گفت : بله پرفسور كاملا درسته .
پرفسوربازكمي توي صندليش جابجا شد و گفت : تضادو تناقضاتي توي اين داستان وجود داره درمورد اينكه اساسا" انسان خلق شده تا در بهشت زندگي كند يا به زمين انتقال پيداكنه . دقت در اين تضاد و تناقضات ميتونه ما رو در راه رسيدن به صفر حقيقي انسان خيلي كمك كنه.
ايزابلا كه در طول اين مدت سكوت كرده بود گفت: منم حس مي كنم حگ با شماست پرفسور.
خب باتوجه به اينكه من الان بايد براي تدريس سر كلاس حاضر بشم توصيه ميكنم. شما فعلا روي اين مطلب كار كنين .نهار مهمون من هستيد .سر نهار در اين مورد بيشتر با هم حرف ميزنيم. با تمومشدن اين جمله پرفسور از پشت ميزش بلند شدو پس از برداشتن كتابهاي مورد نيازش اتاق رو ترك كرد و من و ايزابلا رو تنها گذاشت تا بررسي هامون رو پيرامون تناقضات اين داستان شروع كنيم .
ايزابلا لبخندي زد وگفت: كب رضا از كجا بايد شروع كرد.
گفتم: بايد هرمطلبي در اين مورد در كتابهاي قران ، تورات ، و انجيل هست در بياريم و همه رو بررسي كنيم .
ايزابلا گفت: بسيار كب ، من آماده ام. شروع كنيم.........

 

تعداد بازدید از این مطلب: 271
موضوعات مرتبط: رمان صفر انسان , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


صفحه قبل 1 صفحه بعد

رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود